از کجا بگویم ؟!
به طرز عجیب و احمقانه اى دلم برایت تنگ است …
دلخوشیها کم نیست …
آدمهاى دور و برم هم کم نیستند …
مى آیند لبخندى روى لبم مى نشانند و میروند …
ولى دلتنگى عجیبى همیشه و همه جا همراه من است …
نمیدانم این روزهایت چطور میگذرد …
نمیدانم تو هم دلتنگى یا نه ؟ …
میدانم که میخوانى …
و میدانم که نمیدانى چقـدر این دلتنگى برایم زجرآور است …
آنها که کمتر مرا میشناسند هنوز هم میگویند …
خوش به حالت چه روحیه اى دارى …
کاش بلد بودیم مثل تو ساده بگیریم و بخندیم …
اما آنها که بیشتر میشناسند …
میگویند نفسهایت غبار دارد …
چشمانت تار است …
از کجا بگویم ؟! …
از آغوشهایى که اندازه ام نمیشوند ؟! …
لبخندهایى که شادم نمیکنند ؟! …
از آدمهایى که نمیخواهم بیشتر بشناسمشان ؟!
نظرات شما عزیزان: